داستان جاکوب مکنیلی هجده ساله که در کوههای آپالاچی کارولینای شمالی اتفاق میافتد. او میان دلجویی کردن از پدر متماد خود و ترک کوهها برای همیشه با دختری که دوستش دارد، سرگردان است.
دو دوست توسط مردم شهری کوچک بعنوان کلانتر استخدام می شوند، تا با یک گله دار ثروتمند که آرامش مردم را بهم زده، مقابله کنند. اما کار آنها با رسیدن یک بیوه زن، پیچیده تر ...