پس از 10 سال بی خبری سر و کله بابی میلر 16 ساله (خسته و گرسنه از کابوس زندگی اش در خانه ویکی نویسنده) پیدا میشود. او از مادر عجیب و غریب و خودخواهش "پریسیلا" و پدر بی عرضه اش می گریزد.
دو زن، هر یک به دلیل خاص خود، ایمپلنت سینه می کنند و دچار عوارض وحشتناکی می شوند. آن ها تصمیم می گیرند با یکدیگر متحد شده و با کمپانی های داروسازی که زندگیشان را زیر و رو کردند، مبارزه کنند.