مارکو جیمزسون تنها خواسته اش این است که شهروندی دانمارک را دریافت کند. او مانند یک نوجوان معمولی به مدرسه می رود. یک روز مارکو با جسد یک مرد روبرو می شود و از آن جایی که از وسعت کار های خلاف عموی خود آگاهی دارد، تصمیم می گیرد از محل فرار کند. او به زودی م
آیدا پس از مرگ دلخراش مادرش در یک تصادف رانندگی با عمه و پسر عموهایش زندگی می کند. خانه لبریز از عشق می باشد، اما در خارج از خانه، زندگی خشونت آمیز و جنایتکارانه ای دارند.