پیرمردی با لباس مجلسی و دمپایی در حین تعطیلات توسط خانواده اش در منطقه ای از بزرگراه رها می شود. او بعداً خود را در بیمارستانی میبیند که در آن پرستاری به نام ژژن او را میشکا مینامد.
خانوادهای برای تولد نوزاد گلوریا دور هم جمع میشوند ، اما با وجود شادی که ایجاد شده است، والدین جوان در اوقات سختی گرفتار شدهاند. هنگامی که سعی در خارج شدن از این وضعیت را دارند، مجددا با پدربزرگ محکوم سابق گلوریا ارتباط برقرار میکنند و...