یک کولی به زنی می گوید که عاشق مردی به نام جان خواهد شد. بنابراین دوستانش زندگی او را زیر و رو می کنند تا به او کمک کنند تا با هر جانی که در مجموع می شناسند قرار بگذارد تا "یکی" را پیدا کند.
هنگامی که سرآشپز می فهمد در صورت عدم پرداخت هزینه های تحمیل شده دولت، خانواده وی را از کشور اخراج می کند، به رئیس خود مراجعه می کند که به وی فرصت دهدتا به عنوان بازاریاب بازار سیاه کسب درآمد کند.